محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

آخر هفته

روز پنج شنبه ساعت 2 سوار اتوبوس شدم که بیام پیش شما ، بابابزرگ منو رسوند ترمینال و ساعت 6 رسیدم طبس ، شما و بابایی سوار ماشین منتظرم بودین ، نمی دونی چقدر خوشحال بودم وقتی دیدمتون ، توی ماشین هی بهم دیگه نگاه می کردیم و از خوشحالی می خندیدیم .  ازم سوال کردی : مامانی دلت برام یه زره شده نه      آره عزیز مامان ، رفتیم خونه ، بابایی چایی رو آماده کرد و من و شما با هم دیگه شامو آماده کردیم . یه عالمه برام حرف زدی ، از پیشم تکون نمی خوردی . بابایی گفت ببین چقدر خوشحاله که اومدی . لحظه های خوبی بود بعضی اوقات یاد روز شنبه میوفتادم که می خوام از پیشتون برم ، فرداش رفتیم امامزاده حسین بن موسی کاظم...
26 دی 1390

حرفای قشنگت

طبس که بودم برای بابایی گفتم که محراب دفعه پیش که با اتوبوس رفتیم بیرجند منو خیلی اذیت کرد . بهونه شما رو می گرفت . شما داشتی بازی می کردی بهم گفتی : خوب ، وایستا باهات میام بیرجند ، تو اتوبوس اذیتت می کنم ، وایستا ، این حرف رو که زدی من و بابایی دهنمون باز موند . به فرمون ماشین می گی : راننده به آپاراتی می گی : باربادی وقتی قدت رو اندازه می گیری ، می گی : دو کیلویم . شبا به بابایی می گی قصه بابایی رو برام بگو ، بابایی هم قصه خودشو می گه اما اسم خودشو و شما رو نمی بره ، بجاش می گه یه بابایی بوده که یه پسر داشته ، شما بلافاصله می گی : ماشینش پژو نقره ای ، بابایی هم شمایی و اون پسره محرابه به مبل می گی : ملب وقتی چیزی ...
26 دی 1390

سفر

سلام گل مامان ، الان که داریم این نوشته رو می نویسم یک هفته است که پیشم نیستی . یک شنبه 18 دی صبح که من محل کارم بودم شما با بابایی رفتی ، با اینکه همیشه تا ظهر سرکار هستم و شما پیشم نیستی اما اون روز دور شدنت رو احساس می کردم با خودم فکر می کردم ظهر که بیام خونه شما دیگه نیستی که بیای جلوی در و بگی مامانی چی خریدی ، تو کیفت رو ببینم . اما وقتی فکر می کنم بابایی از تنهایی درمیاد خوشحال می شم که رفتی ، خلوت و سکوت بابایی رو می شکنی و خنده ای که روی لبای من بودو بردی و روی لبای بابایی گذاشتی   این روزا حال و حوصله حرف زدن ندارم ، دلم گرفته ، خیلی خستم ، فکر می کنم دیگه صبرم تموم شده ، تو این دوران حام...
26 دی 1390

شب چله

   یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت  یلدایتان مبارک.     ...
1 دی 1390

یک روز خوب

امروز چهارشنبه با هم تو خونه تنهای تنهاییم همگی رفتن خارج از شهر ، تا ساعت 10/30 شب با هم بازی می کردیم به من گفتی : مامانی هیس نوید خوابه ، بعضی اوقات از تنهایی و سکوتی که تو خونه بود می ترسیدم اما دلم خوش بود که کنارم هستی ، از بس بازی کردی خسته شدی گذاشتمت روی پام خوابت برد یه ده دقیقه بعدش بابات اومد موقع شام خوردن بیدار شدی و آب می خواستی که بهت آب دادم باباتم دیدی اما از بس خوابت میومد عکس العملی نشون ندادی خلاصه صبح ساعت 30/6 بیدار شدی ، چشمت که به بابات اوفتاد خوشحال شدی صبحانه که خوردیم بابات منو رسوند اداره ، چون کسی خونه نبود که نگهت داره بابات مجبور شد هر جا میره شما رو با خودش ببره ... دوست داشتم منم پیشتون بودم . خیلی خو...
31 تير 1389

تولد بابایی

سه شنبه 27 تیر ، تولد بابایی ، حیف که بابایی پیشمون نیست ، نمی تونیم براش یه جشن کوچولوی سه نفری بگیریم ، یه کادو خریدم یه متن خیلی قشنگ هم برای بابایی درست کردم و روی کادوش زدم انشاء الله امروز 31/4 که بابایی بیاد، بهش هدیه می دیم تولدشو تبریک بگیم . محراب بابایی الان رفته تو 30 سال ... ...
20 دی 1390

مسافرت مشهد

من و همسرم و پسر گلم محراب به همراه پدر شوهرم که دایی من هم می شه ساعت پنج و نیم عصر روز پنج شنبه 17/4/89 راهی مشهد شدیم جاده خیلی شلوغ بود سبقت گرفتن از ماشینا خیلی سخت بود ، ساعت 11 شب رسیدیم مشهد محمد امین پسر عمو محراب ، پسرمو صدا می زد که با هم بازی کنن اول محراب از عموهاش و محمد امین خجالت می کشید بهر حال محمد امین دست محراب رو کشید و رفتن یک کنار و با هم بازی می کردن محمد امین در بین بازی کردنش محراب رو اذیت می کرد محراب هم که خجالت می کشید صداش در نمی اومد عمو مرتضاش مواظب بود و به محمد امین می گفت محرابو اذیت نکن تا ساعت یک شب بیدار بودیم چشمامون قرمز شده بود خلاصه خوابیدیم و صبحش رفتیم خواجه ربیع آخه مادر شوهرم حدودا 12 ، 13 س...
20 دی 1390

یک کلام

سلام محسن جان و بابایی محراب من و محراب تصمیم گرفتیم از زحماتی که برای ما و زندگیمون می کشی ازت تشکر کنیم ان شاء الله که سایت بالای سر من و محراب تا ابد باشه . الهی آمین این شاخه گلم ناقابل از طرف من و محراب ، قابل شما رو نداره ...
11 تير 1389

ای شیطون

یه روز که تو حیاط بازی می کردی صدای نمکی رو شنیدی و سریع می ری تو خونه و در رو می بندی ، من وقتی از سر کار اومدم خونه ، مادرجونت برام این موضوع رو تعریف کرد تا یه مدتی وقتی اذیت می کردی و می رفتی تو حیاط می گفتم محراب نمکی اومد میومدی تو خونه ، یه روز ظهری می خواستم بخوابونمت فضولی می کردی من پامو زدم به تختخواب و گفتم محراب نمکی اومد ، اومدی پیشم و گفتی مامان پانو نزن به تختخواب ، بله آقا محراب دیگه نمی شد گولت زد . بعضی مواقع به تخت یا در یا هر چیزی که صدا می کرد لگ می زدی و می گفتی مامانی نمدی اومد ( به نمکی می گفتی نمدی ) و می پریدی تو بغلمو می خندیدی .
10 تير 1389